سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادگار آل یاسین
قالب وبلاگ
ما راه را گم می کنیم و مادر شهید برای اینکه بیش از این سرگردان نباشیم، سر کوچه می آید و منتظر ما می شود. بالاخره خانه را پیدا می کنیم. نگاهم به مادر شهید که می افتد ناخودآگاه احساس ها و رفتارها طوری مفهوم پیدا می کند که انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. انگار ما از سفر آمده ایم و مادری منتظر و چشم به راه است. راست بود ما از سفر آمده بودیم، از سفر جهالت و غفلت برگشته بودیم تا به خانه ای ورود پیدا کنیم که تاریخ سر درش نوشته بود«معرفت از آن شهداست».
راستش را بخواهید حقیقت این سفر این بود که کوله بار خالیمان را جمع کرده و آورده بودیم تا با پهن کردن آن پای صحبت مادر شهیدی که در قبر خندیده بود، خلأ کوله بارمان را پر کنیم.
 
 
من اولین نفری هستم که به اصرار مادر شهید وارد خانه می شوم و ناگهان صحنه ای را می بینم که باعث ناراحتی ام می شود. پدر شهید بدون حرکت روی تخت افتاده است. آنجا ناگاه از ذهنم می گذرد که اگر محمدرضا زنده بود، می توانست کمک حال پدرش باشد.
پای گفتگوی مادر که می نشینیم یک هیجان دیگر خلق می شود؛ آن هم اینکه محمدرضا حقیقی تنها شهید این خانواده نیست. برادر کوچکتر محمدرضا هم شهید شده و پس از 13 سال مفقود بودن برگشته است اما این خانه، جز پدری که بدون حرکت و بدون توان حرف زدن روی تخت افتاده است؛ مردی برای انجام امور خانه ندارد و مادر شهید است و …
 
بخوانید روایت شهید محمدرضا حقیقی، شهیدی که در قبر خندید.
 
¤ اگر بخواهید دفتر زندگی دو فرزند شهیدتان را خلاصه کنید چه می گویید؟
من دارای یک فرزند دختر و دو فرزند پسر به نام محمدرضا و محمودرضا هستم که محمدرضا 14 آذر سال 1344 ساعت 10 صبح در اهواز متولد شد و در 21 بهمن 1364 در عملیات والفجر هشت در حالی که جزو نیروهای خط شکن بود در فاو و حاشیه اروند به شهادت رسید و روز 24 بهمن در حالی که لبخند بر لبهایش نمایان بود، در آغوش خاک قرار گرفت.
محمودرضا در اوایل اسفند 1346 متولد شد و در عملیات والفجر هشت به همراه محمدرضا شرکت داشت که از سه ناحیه مجروح شد و 11 ماه بعد در چهار دی 1365 در عملیات کربلای چهار در جزیره سهیل به مدت 13 سال مفقود شد.
¤ ما اعتقادمان بر این است که شهدا جزء آن دسته آدم هایی هستند که خداوند آنها را از ابتدا برای خودش انتخاب می کند؛ ویژگی از محمدرضا که نشان از این برگزیدگی داشته باشد؟
شهدا از زمانی که به دنیا آمدند، خریدار آنها خداوند باری تعالی بود اما این، به این مفهوم نیست که خداوند به سادگی، بهای بهشت را به آنها بدهد. از میان اینها، بالاخره گزینه هایی بود و امتحان هایی شدند و در نهایت از این امتحان ها پیروز و سربلند خارج شدند.
 
روضه علی اصغر(ع)
پدر محمدرضا کارمند اداره آموزش و پرورش خوزستان بود، زمانی که محمدرضا هنوز به سن دو سالگی نرسیده بود، می آمد در بغل پدرش می نشست و می گفت: «برایم روضه بخوان.» وقتی پدرش می گفت من روضه بلد نیستم. می گفت: «نه روضه بخوان.» و هیچ روضه ای جز روضه علی اصغر(ع) را قبول نداشت. وقتی پدرش از امام حسین(ع) و علی اصغر(ع) برایش می گفت، گریه می کرد.
 
غیبت
یادم هست یک روز دوستان مادربزرگش به خانه ما آمده بودند، آن زمان محمدرضا حدودا چهار سال داشت که آن روز دوستان مادربزرگش در حال صحبت از این ور و آن ور بودند که به محض اینکه آنها از دیگران حرف می زدند، محمدرضا از شانه مادربزرگش بالا می رفت و داد و فریاد می کرد. حتی یکی از آنها به او نخود و کشمش داد که او شروع کردن به خوردن اما باز به محض اینکه آنها دوباره شروع به صحبت کردند، او دوباره شروع به داد و فریاد کرد.
 
تلویزیون رنگی
حدودا پنج سالش بود که یک روز عمویش، تلویزیون رنگی خرید و برای ما آورد. من، پدرش، مادربزرگ و پدربزرگش در حال تماشای تلویزیون بودیم، محمدرضا نیز در بغل پدرش نشسته بود؛ همین طور که در حال تماشای تلویزیون بودیم، گروه ارکستر وارد صحنه شد، به محض ورود گروه ارکستر، محمدرضا دوید و تلویزیون را خاموش کرد.
پدربزرگش که نزدیک تلویزیون نشسته بود، خم شد و تلویزیون را روشن کرد. محمدرضا دوباره بلند شد و تلویزیون را محکم تر خاموش کرد. صدای اعتراض پدربزرگ و مادربزرگ و بقیه بلند شد. برای بار دوم که تلویزیون را روشن کردند، یک خانم خواننده روی صفحه تلویزیون بود، محمدرضا برای بار سوم بلند شد و همان کار را تکرار کرد که این بار پدرش از او پرسید: چرا این کار را می کنی؟ که محمدرضا به مادربزرگش که زیاد اعتراض می کرد رو کرد و گفت: »ماماجی، این موسیقیه، خدا توی آتیش جهنم می سوزوندت.»
 
آقای آهنگ زنی
محمدرضا چند هفته ای بود که کودکستان می رفت. بعد از مدتی هر چه تلاش می کردیم محمدرضا به کودکستان نمی رفت. هیچ چیزی هم نمی گفت. تا اینکه با زور و تهدید گفت: «آنجا آقای آهنگ زنی هست.» و بعد از آن دیگر هیچ وقت به کودکستان نرفت.
 
خودکار سه رنگ
یکی دیگر از خاطراتی که من از محمدرضا دارم و نشان از گلچین بودن او دارد، این است که به خاطر دارم زمانی که اول دبستان بود، یک روز به خانه آمد و گفت: «مادر، من خودکار سه رنگ می خواهم.» آن زمان مثل الان نبود و از این مدل خودکار کم پیدا می شد. به چند کتابفروشی مراجعه کردم، خودکار سه رنگ نداشتند. یک روز که محمدرضا را از مدرسه می آوردم، دیدم خودکار سه رنگی روی زمین افتاده، به محض اینکه خودکار را دیدم خیلی خوشحال شدم، گفتم: محمدرضا، خودکار سه رنگ. خم شدم تا خودکار را بردارم، در همان لحظه، محمدرضا دستم را گرفت و گفت: «مادر برندار» گفتم: چرا؟ گفت: «این مال ما نیست.» گفتم: محمدرضا، مادر، این روی زمین افتاده. او در پاسخ گفت: «باشه، الان صاحبش به خانه می رود و می بیند خودکارش نیست، برمی گردد تا آن را پیدا کند.» همین طور که ما می آمدیم، دیدم کسی از پشت سر صدا می کند: حقیقی، حقیقی، خودکار سه رنگ پیدا کردم.
 
محمدرضا ایستاد و رو به دوستش گفت: «علی، این مال ما نیست، ما هم آن را دیدیم ولی برنداشتیم. این مال صاحبش است، برو و آن را سر جایش بگذار.»
این بچه ی اول دبستانی به قدری قشنگ با دوستش بحث کرد تا اینکه او را متقاعد کرد خودکار را ببرد و همان جایی که پیدا کرده بگذارد.
 
¤ وارد دوران نوجوانی محمدرضا شویم و اینکه آیا علیه رژیم پهلوی فعالیتی داشتند؟
تا قبل از شهادت محمدرضا، ما هیچ گونه اطلاعی از فعالیت های ضد رژیمی او نداشتیم. بعد از اینکه به شهادت رسید، دوستانش برای ما تعریف کردند که محمدرضا اعلامیه های حضرت امام(ره) را در مدارس پخش می کرد ولی ما به هیچ وجه اطلاعی از این فعالیت ها نداشتیم.
 
¤ طریقه ورود به جبهه؟
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که حضرت امام(ره) به ایران آمد. یک روز محمدرضا به من گفت: «می خواهم برای تعلیم اسلحه بروم.» آن زمان من فکر می کردم چون نوجوان است علاقه دارد که اسلحه به دست بگیرد که من به او گفتم: این جنگ را آمریکا به ما تحمیل خواهد کرد، می دانی اگر آمریکا حمله کرد چه کار کنی؟ او در پاسخ به من چیزی گفت که من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. او به من گفت: «مادر، آدم یک بار می میرد چه بهتر که این مرگ در راه اسلام باشد.»
مدتی گذشت و جنگ شروع شد. یک روز محمدرضا آمد و گفت: «پدرم رضایت بدهد که من به خط مقدم بروم.» پدرش رضایت نداد. محمدرضا در حیاط نشست و گریه کرد تا پدرش مجبور شد، رضایت بدهد.
 
¤ از عبادت های محمدرضا بگویید.
عبادت های محمدرضا وصفشان ناگفتنی است. محمدرضا هفت ساله بود که نماز می خواند. تقریبا 10 ساله بود که روزه هایش را کامل می گرفت. یادم هست 11 سالش بود که روزه می گرفت و در کنار آن، در یک تعمیرگاه شاگردی می کرد. 13- 14 سالش که بود وقتی به نماز می ایستاد به محض اینکه تکبیره الاحرام را می گفت، گردنش کج بود و بلند بلند گریه می کرد.
 
¤ عبادت های شبانه ی محمدرضا را می دیدید؟
اصلا؛ همیشه می شد در مواقعی به من می گفت: «مادر اگر ساعت سه بیدار شدی، من را هم بیدار کن.» اگر هم صدایش می کردم جلوی من بلند نمی شد. فقط اینکه همیشه وقتی برایش رختخواب پهن می کردم صبح زود بیدار می شدم، می دیدم که رختخوابش جمع شده که بعدها دلیل این کار را از روی گفته های دوستانش فهمیدم که می گفتند در مسجد هم می آمد سعی می کرد به گوشه و کناری برود که کسی او را نبیند و روی او پتو نیندازد. یکی از دوستانش بعد از شهادتش تعریف می کرد که یک روز در مسجد بودیم هر چه به دنبال محمدرضا گشتم او را پیدا نکردم بعد از چند دقیقه جست وجو، دیدم که محمدرضا، پشت ستونی بدون پتو و زیرانداز خوابیده است. پتویی آوردم و روی محمدرضا انداختم، صبح که محمدرضا بیدار شد با حال ناراحتی شدید با ما دعوا کرد و گفت: چه کسی دیشب روی من پتو انداخت.
 
¤ نمونه ای از رفتار نیک محمدرضا با پدر و مادرش؟
محمدرضا همیشه عادت داشت موقع مطالعه کردن دراز می کشید. رفتارش به گونه ای بود که اگر من که مادرش بودم 10 بار هم وارد اتاق می شدم به احترام بلند می شد و می نشست حتی به خاطر دارم که در حال مطالعه ی کتابی به نام «راش سوم» بود که من از او پرسیدم: محمدرضا، مادر، چرا این کتاب را مطالعه می کنی؟ این کتاب به چه درد می خورد؟ او گفت: «مادر، بسیجی باید باسواد باشد. بالاخره باید انواع کتابها را مطالعه کرد که اگر یک وقت با ما بحث کردند ما بتوانیم جوابشان را بدهیم.»
 
¤ در مورد فعالیت هایش چیزی به شما می گفت؟
تنها چیزی که من فهمیدم این بود که یک روز که می خواستم لباسش را بشویم، در جیب لباسش برگه ای دیدم که رویش نقاشی هایی کشیده بود که ابروی ماه باریک است و سلسله مورچه های سواری و یک سری چیزهای این جوری که خنده ام گرفت و کنجکاوی نکردم و آنها را گوشه ای گذاشتم. بعد از چند دقیقه محمدرضا سراسیمه آمد و سراغ برگه ها را گرفت و بهت زده به دنبال آنها می گشت و آنها را از من گرفت و رفت که بعد فهمیدم اینها اطلاعاتی است که از شناسایی به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.
 
یک روز دیگر بود که من وارد خانه شدم، محمدرضا را دیدم که روی زمین دراز کشیده است و برگه هایی را پهن کرده و در حال رسم نقشه بود. به محض اینکه من وارد شدم برگه ها را جمع کرد. من ناراحت شدم و به داخل آشپزخانه رفتم که به دنبالم آمد و عذرخواهی کرد و گفت: «مادر ببخشید، اما می ترسم یک وقت کسانی دیگر از کار ما با خبر شوند. این هایی که می بینی کروکی خانه های تیمی است که ما می رویم و موقعیت آنها را مشخص می کنیم و بعد برای پاکسازی به بچه های سپاه می دهیم.»
 
این اولین و آخرین چیزی بود که محمدرضا به من گفت. آن قدر در خفا کار می کرد که پدرش می گفت اینها جبهه نمی روند، همین پشت مشت ها قایم می شوند. از تمام سمت هایش بعد از جنگ، توسط دوستانش با خبر شدیم. محمدرضا اهل ریا نبود طوری که ما تا 48 ساعت قبل از شهادتش نمی دانستیم که او خطاط است.
 
¤ وارد آخرین لحظات قبل از شهادت بشویم و رفتار محمدرضا در آخرین روزهای قبل از شهادت …
شش، هفت ماهی می شد که در این خانه زندگی می کردیم. محمدرضا در حال مطالعه بود که من وارد اتاق شدم، بلند شد و نشست و چند دقیقه گذشت. به من گفت:«مادر جهت قبله را برای من مشخص کن.» من گفتم: محمدرضا، شما ماههاست که اینجا نماز می خوانی، جهت قبله را نمی دانی؟ دوباره گفت: »مادر جهت قبله را برایم مشخص کن.»
 
جهت قبله را برایش مشخص کردم و با همان حال همیشگی شروع کرد به نماز خواندن. محمدرضا هیچ وقت به دنبالم وارد آشپزخانه نمی شد، آن روز به داخل آشپزخانه آمد و از بالای سر من خم شد تا سینی غذا را ببرد، به محض اینکه خم شد و من سرم را بلند کردم، نوری مثل صاعقه از صورتش رد شد طوری که بدنم لرزید. محمدرضا سینی غذا را برداشت و بیرون رفت ولی من دیگر نتوانستم بیرون بروم، همان جا به دیوار تکیه دادم و هر چه خواستم چیزی را که دیدم به پدرش بگویم انگار بر زبانم قفل زده بودند. آنجا گفتم که خدایا این نور شهادت بود، خدایا به عزت و بزرگی خودت صبر بده.
آن روز برای اولین بار، موقع رفتن با صدای بلند گفت: «آقا، من رفتم، خداحافظ» که پدرش با سرعت بلند شد و گفت: چی گفت؟ هیچ وقت این جوری خداحافظی نمی کرد. تا آمدیم که به او برسیم ماشین را روشن کرده و رفته بود.
 
¤ حال و هوای مردم لحظه خندیدن محمدرضا؟
لحظه ای که محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز کردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند، من یک مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از اینکه پیکر شهید را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. گوشه ای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم که شهید را بلند کردند و در قبر گذاشتند همین که من رسیدم به «السلام علیک یا اباعبدا…» یک دفعه شنیدم که پدرش با صدای بلند می گفت: مادرش را بگویید بیاید. ابتدا تصور کردم بخاطر آخرین لحظه ی دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا می زنند، که من گفتم رویش را بپوشانید که یک دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یک صدا فریاد زدند: »شهید دارد می خندد« ولی آن لحظه بنده باور نکردم، گفتم شاید احساساتی شده اند. آخر مگر می شود جسدی که پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشک بود که ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاک، زنجیر را پاره کنیم چطور ممکن است بخندد. در آنجا یاد این شعر شاعر افتادم که می گفت: «روزی که تو آمدی ز مادر عریان/ مردم همه خندان و تو بودی گریان/ کاری بکن ای بشر که روز رفتن/ مردم همه گریان و تو باشی خندان».
 
 
¤ پس چطور به این خنده یقین پیدا کردید؟
همه می پرسیدند چرا شهید خندید؟ چند روز بعد از مراسم، عکس های قبل از خاکسپاری و لحظه خاکسپاری به دست ما رسید. آنها را که کنار هم می گذاشتیم، همه نشان از واقعیت این قضیه می داد.
اما آنچه باعث یقین بیشتر شد این بود که سه روز پس از خاکسپاری محمدرضا را در خواب دیدم؛ گفتم: محمدرضا، مگر تو شهید نشدی؟ گفت:«بله» گفتم: پس چرا خندیدی؟ گفت: «من هر چیزی را که در آن دنیا و این دنیا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نیست، دیدم به همین دلیل خندیدم.» این جمله را که گفت از خواب بیدار شدم.
 
یک سند دیگر که نشان از خنده محمدرضا بود، چیزی بود که در وصیت نامه نوشته بود. حافظ شعری دارد با این مضمون که:
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو باد ببر
ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر»
 
که محمدرضا در نسخه اصلی مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» که همین بیت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر»
 
 
¤ چه طور بر این مصائب صبر کردید؟
من از قبل از شهادت محمدرضا به شدت مریض بودم؛ به گونه ای که وقتی محمدرضا برای آخرین بار جبهه می رفت چون دوستانش از وضع من آگاه بودند در آخرین لحظات که از نورانیت و حال و هوای محمدرضا حس کرده بودند که او شهید خواهد شد به او گفته بودند: محمدرضا پس تکلیف مادرت چه می شود؟ که محمدرضا به آنها گفته بود: «خیالتان راحت باشد، مادرم خیلی محکم است هیچ اتفاقی نمی افتد.»
 
من یقین دارم که این گفته یک درخواست از خداوند بود که ای کاش هیچ وقت چنین درخواستی نمی کرد چون آن قدر خداوند به من صبر داد که موقعی که محمدرضا را به مسجد آوردند تا نمازش را بخوانند، من بیرون از مسجد بدون اینکه ذره ای گریه کنم، گوشه ای نشستم و با محمدرضا درد دل می کردم. همه به دنبال مادرش می گشتند و با گوش خودم شنیدم که گفتند این شهید مادر ندارد. حتی بعضی ها گفتند این بچه مال خودش نیست. خداوند به گونه ای به من صبر داد که تا مدتها دخترم باورش نمی شد که من مادرش هستم و به دنبال مادرش می گشت. ما حتی رفتیم و قابله من را پیدا کردیم تا به او ثابت کنیم که من مادرش هستم.
 
در ادامه از مادر شهید خواستیم تا تعدادی از دوستان شهید محمدرضا را برای مصاحبه به ما معرفی کند و این شد که پای صحبت سرهنگ حسین کیانی، همرزم شهید محمدرضا و محمودرضا حقیقی و آقای تقی زاده، همسنگر شهید محمدرضا حقیقی نشستیم.
 
مادرش مستقیم رفت به سمت تابوت محمودرضا
¤ آقای کیانی توصیف محمودرضا بعد از شهادت محمدرضا؟
 
محمودرضا در همان عملیاتی که محمدرضا شهید شد حاضر بود و از ناحیه پا مجروح هم شد. ابتدا از شهادت محمدرضا خبری نداشت و بعد آرام آرام خبر شهادت را به او دادند. بعد از شهادت محمدرضا ما خلأ وجود او را با محمودرضا برادرش پر می کردیم و دوست داشتیم با محمودرضا ارتباط بیشتری داشته باشیم. محمودرضا در سال شهادتش آخر دبیرستان و از نظر درسی زرنگ بود، بسیار بچه ی با استعدادی بود. در سومین سال مفقودی اش بود که از دانشگاه امام صادق(ع) نامه ای دریافت شد که از خانواده ی شهید خواسته بودند تا مدارک محمودرضا را که در این دانشگاه قبول شده بود، برایشان ارسال کنند.
محمودرضا بسیار با ادب و محجوب بود، با اینکه ما سعی می کردیم با او صمیمی باشیم ولی به دلیل آنکه سن ما بیشتر بود خیلی سعی می کرد حرمت ما را حفظ کند.
 
¤ بازگشت محمودرضا بعد از 13 سال مفقودی با چه اتفاقاتی همراه بود؟
 
محمود سال 65 شهید شد و جسدش 13 سال بعد در سال 78 برگشت. در ظهر گرمای تیر ماه بود که مادر شهید محمودرضا به من زنگ زد و گفت جنازه محمود را آورده اند می خواهیم جنازه را ببینیم شما هم بیایید. ما یک جمع چند نفره بودیم وقتی وارد شدیم دیدیم که در دو قسمت نزدیک بیست و چند شهید را گذاشته اند، به شکل هرمی آنها را روی هم گذاشته بودند و اسم شهدا هم رو به ما نبود، ما باید می رفتیم و بین شهدا، محمود را پیدا می کردیم. ما به طرف شهدایی که سمت دیگر بودند رفتیم ولی خدا گواه است که مادرش مستقیم رفت به سمت تابوت محمود. پدرش گفت تو چطور او را پیدا کردی؟ مادرش جواب داد که تو چطور پیدایش نکردی؟
 
وقتی تابوت را باز کردیم هیچ چیزی نبود جز یک جمجمه و تعدادی استخوان دست و پا و یک بادگیر آبی رنگ که تن محمود بود و یک پلاک که با همان پلاک شناسایی شد. آن موقع همه رزمنده ها بادگیر سبز یا آبی داشتند. ما گفتیم از کجا معلوم که محمودرضا باشد، مادرش این جمجمه را دستش گرفت و شروع کرد به نوازش کردن و می گفت قطعا این بچه من است.
 
¤ آقای تقی زاده شما که همسنگر شهید محمدرضا بودید؛ یکی از بارزترین ویژگی شهید در موقع نبرد را بیان کنید.
 
یکی از بارزترین ویژگی های محمدرضا شجاعت بود. یک نمونه که به خاطر دارم این است که سال 61 در عملیات بیت المقدس، من با شهید محمدرضا حقیقی دو نفری در یک سنگر بودیم، در طول آن عملیات بچه ها نه شهید دادند و نه زخمی، ما از خط شکن های عملیات در غرب شلمچه بودیم، من و محمدرضا آرپی جی زن بودیم، کمک آرپی جی زنها هم در سنگر بودند هر جا که عملیات می شد و می خواستیم پاتک بزنیم با هم می رفتیم. هنگام نبرد خیلی شجاع و جسور بود به دلیل آنکه گلوله های آرپی جی برای کشور گران تمام شده بود، با وجود آنکه در تیررس دشمن بودیم و دائم بر سرمان تیر می بارید بلند می شد و نقطه هایی که از آنجا تیربار یا آتشبار می زدند را مورد هدف قرار می داد. در شب تانک ها مشخص نیستند ایشان بلند می شد و نگاه می کرد که گلوله ها از کجا می آید و همان جا را مورد اصابت قرار می داد.
 
محمدرضا حدودا یک دقیقه، سرش را تا سینه از سنگر بیرون می آورد. کسانی که جبهه رفته اند می دانند این کار خیلی سخت است و شجاعت زیادی می خواهد.
 
مصاحبه تمام می شود و آماده ی رفتن می شویم. با ایما و اشاره از پدر شهید که توانایی حرکت و صحبت ندارد خداحافظی می کنیم و با دعای آرامش بخش مادر شهید راهی می شویم: انشاءا… فردای قیامت شهدا به پیشواز شما خواهند آمد که برای زنده نگه داشتن نامشان بر صفحه تاریخ تلاش می کنید.
 
مناجات نامه شهید
خدایا! شهدا رفتند و در میدان عشق گوی سبقت ربودند؛ خدایا! خود به نفس خود آگاه ترم و از اعمال زشت و دور از ادبم به درگهت با خبر؛ خدایا! می دانم جسارت کردم و در برابر عظمتت قد علم نمودم؛ خدایا! تو را در بسیاری از موارد فراموش کردم و دنیا مغرورم نمود؛ خدایا! اگر گناهانم را نبخشی و مرا عفو ننمایی متحیرم که کجا روم و در کدام خانه را بزنم که خود از وجودت بی نیاز باشد؟ خدایا! بنده ی فراری از درگه مولایش، راهی جز بازگشت به نزد او ندارد. خدایا! بنده ای فراری و عاصیم؛ چیزی جز عفوت مرا از خشم و غضب ایمن نمی گذارد.
 
بارالها! چه بسیار مواقعی که با بی شرمی معصیت نمودم ولی تو بجای آنکه رسوا و معذبم نمایی، پرده بر گناهانم کشیدی و آن را برملا ننمودی. الهی! اگر ذره ای از گناهانم را مردم بدانند، از من گریزان خواهند شد. خدایا! به عزتت قسم در قیامت هم رسوایم ننمایی.
 
خدایا! دیگر از فراق شهدا دلتنگ گردیده ام. تا کی بجای عزیزانم عکسشان را ببینم و تا کی در فراقشان بسوزم؟ خدایا! تو را به مقدسات مرا به آنان ملحق گردان!
معبودا! به نفسم ظلم نمودم و با اعمالم آتش دنیا و آخرت را بر خود خریدم؛ خدایا با آب بخشش و کرمت آن را خاموش گردان!
 
رحیما! رهی جز راه ائمه (ع) گزیدم و با اعمالم آنان را آزردم؛ به کرمت آنان را از من راضی ساز!
خدایا! نامه ی اعمالم هر هفته دو بار به خدمت ولی عصر روحی لتراب مقدمه الفدا می رسد؛ ای رحمن! می دانم با نافرمانی های خود مولایم را دل آزرده ام؛ خدایا جوابی ندارم؛ در پیشگاه ولی امر مرا ببخش و دل آن عزیز را از من بدبخت خوشنود نما!
 
خدایا! در زندگی سختی را به من بچشان! شاید پاک گردیده، لایق دیدارت گردم. معبودا! آتشی از عشقت در درونم بیفروز تا شعله کشد و سر تا سر وجودم را سوزانده، خاکستر کند.
رحیما! تو از درونم آگاه تری، حاجتم را به رحمتت مستجاب نما!

[ چهارشنبه 91/7/19 ] [ 7:0 صبح ] [ میثم ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

التماس دعا
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 28488